شانه هایت...
سر بروی شانه های مهربانت میگذارم
عقده ی دل میگشایم
گریه ی بی اختیارم
از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
000000000
شانه هایت...
سر بروی شانه های مهربانت میگذارم
عقده ی دل میگشایم
گریه ی بی اختیارم
از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
کاشکی..
اون منم که عاشقونه شعر چشماتو میگفتم...
هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یاد تو می افتم...
هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره...
هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره...
تنهایی...
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب...
آب در حوض نبود
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد اورا به هوا برد که برد
آیانام من دردفترهست؟!
دخترکی به میزکارپدرش نزدیک میشودوکناران میاستد.پدر،به سختی گرم کاروزیرو روکردن انبوهی ازورقه هاونوشتن چیز هایی درسررسیدبودواصلامتوجه ی دخترش نمیشودتااینکه دخترک میگوید:«پدر،چه کار میکنی؟»
وپدرپاسخ میدهد:«چیزی نیست.مشغول ترتیب دادن برنامه هایم هستم.
اینها نام افرادمهمی است که باید ملاقات کنم.»
دخترک پس ازکمی تامل میپرسد:«ایا نام من هم دران دفتراست؟»
«ممکن است درتمام دنیا یک نفر باشی
ولی...برای بعضی افرادتمام دنیایی.»
چشمهایش
چندین سال پیش،دختری نابینازندگی میکردکه به علت نابینابودن از خوش متنفر بود.اوازهمه نفرت داشت،بجزنامزدش.
روزی دختربه پسر گفت:اگرروزی بتوانددنیاراببیند،ان روز،روزازدواجشان خواهدبود.تااینکه سرانجام شانس به اوروی اوردوشخصی حاضرشدتایک جفت چشم به دختراهداکند.آنگاه بودکه توانست همه چیزراببیندازجمله نامزدش.
پسرشادمانه پرسید:«ایازمان ازدواج مافرا رسیده است؟»
دختروقتی دیدکه پسرنابینااست،شوکه شد؛بنابراین،درپاسخ گفت:«متأسفم،نمیتوانم باتوازدواج کنم،اخرتونابینایی!!!.»
پسردرحالی که به پهنای صورت اشک می ریخت،سرش راپایین انداخت
وازکنارتخت دورشد.بعدروبه دخترکردوگفت:«بسیارخب،فقط ازتوخواهش میکنم مراقب چشمان من باشی. ♥
به تمام پدرهای بچه های کوچولو
واینجا چشم ها ی کوچکی است
که شب وروز
توراتماشامیکند.
وگوش های کوچکی که
خیلی زود
هرچه تومیگویی میگیرد...
ودست های کوچکی که با اشتیاق
هرچه تومیگنی
انجام میدهد
وپسر کوچکی که
دررویاهایش
درانتظار روزی است
که به سن توباشد.
عشق به قدرت یا قدرت عشق؟
اگر فرصت داشتم،دوباره کودکم را بزرگ کنم
به جای انکه انگشت اشاره ام را به طرف او بگیرم
در کنارش انگشت هایم را در رنگ فرو میبردم
وبرایش نقاشی میکردم.
اگر فرصت داشتم...
به جای غلط گیری به فکر ایجاد ارتباط بیشتر بودم
بیشتر ازانکه به ساعتم نگاه کنم به اونگاه میکردم
سعی میکردم درباره اش کمتر بدانم،
اما بیشتر به او توجه کنم
به جا یاصول راه رفتن اصول پرواز کردن ودیدن را بااو تمرین میکردم
از جدی بازی کردن دست برمیداشتم وبازی را جدی میگرفتم
در مزارع بیشتر میدویدم وبه ستارگان بیشتری خیره میشدم
بیشتر در اغوشش می گرفتم وکمتر اورا به زور میکشیدم
کمتر سخت میگرفتم وبیشتر تاییدش میکردم
اول احترام به خود رادر او می پروراندم وبعد
ساخت خانه وکاشانه را
وبیشتر از انچه عشق به قدرت رایادش میدادم قدرت به عشق را یادش میدادم
زمان بس کند می گذرد برای آنان که در انتظارند
بس تند میگذردبرای انان که می ترسند
بس کوتاه است برای انان که سرخوشند
وبس طولانی است برای آنان که در اندوهند
اما ابدی است برای انان که عاشقند...
(( هنری وان دیک))
سلام من یک دوستم امیدوارم از مطالب وبلاگم خوشتون بیاد.