دلم کمی خدا میخواهد...
کمی سکوت...
کمی دل بریدن میخواهد...
کمی اشک...کمی بهت...
کمی اغوش اسمانی...
کمی دور شدن ازاین ادم ها...!
کمی رسیدن به خدا...!!
000000000
دلم کمی خدا میخواهد...
کمی سکوت...
کمی دل بریدن میخواهد...
کمی اشک...کمی بهت...
کمی اغوش اسمانی...
کمی دور شدن ازاین ادم ها...!
کمی رسیدن به خدا...!!
یکی از پست های لاینم ک خیلی دوسش دارم
رویا هایم رابه سمسار دادم...
پشت شیشه ی مغازه نوشت:
کابوس های عاشقانه ...
به قیمت...
(جوانی)
به افتخار دوبوسه:موقعی که فرزند به دنیا میاید پدر بوسش میکند اما فرزند نمیفهمد
دوم موقعی که پدر فوت میکند فرزند صورتش را میبوسد اما پدر نمیفهمد...
به افتخار تمامی پدر های جهان
تو را در فرصت باورم،
میان دو لحظه روشن به سپیدی سبزه ها، هدیه گرفتم
و سرخ ها روئیدند و طلائیها آواز خواندند.
میان کوچه های سکوت و خاطره، یادت را به صورتگر صبح سپردم
تا ناز سرانگشتش را، با بوی آینه و باران، روی پاکی نامت، به یاد ماه و ماهتاب بکشد
امشب تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
از تو
خلاصه کردم
ای کاش می شد
یک
بار بگویم ” دوستت دارم ”
ای کاش فقط
تنها همین یک بار
تکرار می شد!
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه
می دانی چه تنهایم ؟
ﺗﻮ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺩﻧﯿﺎ
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ آنچه ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺴﯽﺳﺖ ﮐﻪ
آن ﺳﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ آنچه ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺗﻮﯾﯽ!
ﻧﯿﻤﮑﺖﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺪ ﭼﯿﺪﻩﺍﻧﺪ …!
بی خیال تمام هیاهوی اطراف
بر ساحل زندگی قدم می زنم
بی خیال فکر تو
دنیای خود را نقاشی می کنم
بی خیال تمام آنچه باید باشد
نگین عشق را بر انگشت خود می آویزم
بی خیال همه رفت ها
به داشته های خود دل می بندم
اما
بگذار قدم بزنم...
قدم هایی سرشار از احساس بر ساحل زندگی
این روزها...
غروب عشق برای من
حیات دوباره خورشید
در آنسوی آسمان بودن ها؛ بر ساحل زندگیست!
نسیم دریا بر لبانم می نشیند
با خود می اندیشم
گویا
عشق در همین حوالی ست...
و باز می گویم
شاید
تا غروب عشق
نیمروزی باقی ست...
عضی از آدمها را نمی شود داشت،
یک داستان کوتاه زیبای عاشقانه برو ادامه مطلب....